آشپزی با آجوماس در دبی

آشپزی با آجوماس در دبی
آشپزی با آجوماس در دبی

تصویری: آشپزی با آجوماس در دبی

تصویری: آشپزی با آجوماس در دبی
تصویری: Ajumma's Kitchen for you 2024, ممکن است
Anonim
بولگوگی
بولگوگی

قبل از بچه دار شدن، من و همسرم در Songtan، کره جنوبی زندگی می کردیم. این یک شهر کوچک، شلوغ، شلوغ، پر از دود و فوق‌العاده است که در 34 مایلی جنوب سئول (در منتهی الیه شمالی پیونگ تاک در استان گیونگگی، اگر کمک کند) است. Songtan زندگی خود را به عنوان یک روستای روستایی آغاز کرد، اما پس از ساخت یک پایگاه هوایی آمریکایی در سال 1951، شهر خواب آلود به یک شهر تبدیل شد.

ما عاشق کره بودیم و سونگتان را دوست داشتیم. مردم صمیمی و صمیمی بودند. خیابان‌ها مملو از تاکسی‌ها، بارها، رستوران‌ها، مغازه‌ها، کلوپ‌های کارائوکه، بازارهای روباز، و زنان مسن‌تر با نوه‌هایی که با پتوهای پشمی به پشت بسته‌اند، خمیده بودند. مغازه‌داران بازوی شما را می‌گیرند و سعی می‌کنند شما را به داخل مغازه‌هایشان بکشانند، و قول می‌دهند که بهترین قیمت ویژه برای صندوق‌های عتیقه‌ای که به طرز مشکوکی جدید به نظر می‌رسند. شما می توانید یک کت و شلوار جدید را به صورت سفارشی با قیمت 20 دلار تهیه کنید. پلیس نظامی ایالات متحده با تفنگ در خیابان ها گشت می زد و به دنبال GI های مست و بی نظم می گشت. آنها همیشه برخی را پیدا کردند.

در آن سوی خیابان، از پایگاه هوایی، مک‌دونالدز خانم کیم قرار داشت، یک گاری غذا که همبرگر پر از تخم‌مرغ، کوردوگ، گوشت‌های مختلف روی چوب و حشرات سرخ‌شده را می‌فروخت. من کمی شک دارم که شرکت مک دونالد رسماً تجارت او را تأیید کرد، اما او در حدود سال 1972 لباس رسمی شرکت را پوشید.

بیش از هر چیز دیگری، ما غذا را دوست داشتیم. چپ چاه،بولگوگی، پت باپ، بی‌بی‌بوپ، تتئوک بوکی، سامگیتانگ. کیمچی و بانچان سوجو و آبجو OB. در بارهای محلی به جای بادام زمینی، تنقلات ماهی مرکب خشک سرو می شد. نمی توانم بگویم که ما آنها را دوست داشتیم، اما آنها… جذاب بودند. و ماهی مرکب.

من و همسرم هر دو در یک دانشگاه آمریکایی که دارای پردیس هایی در سراسر جهان در تاسیسات نظامی ایالات متحده بود، تدریس می کردیم. کیفیت آموزش پایین بود و کیفیت مدیریت حتی پایین تر، اما ما مجبور به سفر شدیم. متأسفانه نتوانستیم مدت زیادی در کره بمانیم. ما به توکیو و سپس اوکیناوا منتقل شدیم و در نهایت به شهر کوچکی در اوهایو نقل مکان کردیم.

باید سریع از اوهایو خارج می شدیم! - بنابراین من در دبی کار کردم. در این زمان، ما دو بچه داشتیم و در یک ساختمان بلند مجلل در دیره، در مرکز شهر زندگی می کردیم. مجتمع آپارتمانی ما دارای استخر، جکوزی، سونا، صندلی ماساژ، اتاق خواب، اتاق بازی، سالن بدنسازی و زمین بازی بود. این ساختمان به یک مرکز خرید متصل بود که بسیار دبی است. ما می‌توانیم بدون خروج از خانه برای خرید مواد غذایی خرید کنیم، به سینما برویم یا در یک رستوران پنج ستاره غذا بخوریم. پیست اسکی یا موزه هنر زیر آب وجود نداشت، اما هنوز.

چیزی که نداشتیم غذاهای کره ای بود و از دست دادیم.

بزرگترین دخترم دوست جدیدی پیدا کرد، یون جی. او کره ای بود و خانواده اش درست در پایین راهرو زندگی می کردند. یک روز، یون جی را با مادرش، یومی، در زمین بازی دیدیم. در کنار آنها یک مشت عجوما - خانه دار، زن میانسال، خاله نشسته بودند. با افتخار از ۱۲ کلمه کره ای که بلد بودیم خودمان را معرفی کردیم. زنان کره ای لبخند زدند و تعظیم کردند. یومی با لهجه انگلیسی کامل صحبت کرد و به ما گفت که چگونهبدجوری زبان صحبت می کرد من دیگر به تسلط 12 کلمه ای خود افتخار نمی کردم.

بچه ها فرار کردند تا بازی کنند.

گفتم: «ما در کره زندگی می کردیم. "Songtan."

«ما آنجا را دوست داشتیم،» همسرم ماورا گفت. "من واقعا دلم برای غذا تنگ شده."

"غذاهای کره ای مورد علاقه شما چیست؟" یومی پرسید.

گفتم «بولگوگی». "و چپ چاه."

آنها رو به یکدیگر کردند و به زبان کره ای زمزمه کردند.

«ما به خانه شما می آییم و این غذاها را برای شما آماده می کنیم. بهترین زمان چه زمانی است؟»

ما حیرت زده بودیم، اما بعد شروع به بازگشت به ما کرد. در کره، اگر عطر یا ژاکت کسی را تعریف کردید، ممکن است روز بعد با یک هدیه زیبا در خانه شما ظاهر شوند. همان عطر یا ژاکت.

مورا به من نگاه کرد. شانه بالا انداختم. زمان و تاریخ تعیین شد.

شش روز بعد، زنگ خانه به صدا درآمد.

در را باز کردم. هفت عجما با بچه ها آنجا ایستاده بودند. آنها لبخند زدند و تعظیم کردند، هر کدام چندین کیسه مواد غذایی و پشته های تاپرور در دست داشتند. سلام کردم و اجازه دادم وارد شوند، نگران بودم که در آشپزخانه باریک ما برای همه جا نباشد.

همانطور که معلوم شد، اندازه اتاق مشکلی نداشت. زنها یک اجاق گاز قابل حمل و دو کالسکه بزرگ در کف اتاق غذاخوری نصب کرده بودند.

بچه های ما مسحور شدند. آشپزی در اتاق غذاخوری؟ کارهای غول پیکر؟

ارتش کوچکی از زنان کره ای چاقوها و تخته های برش را روی میز ناهارخوری نصب می کنند، سبزیجات را خرد می کنند و مانند یک دستگاه روغن کاری شده با هم کار می کنند.

چاپ چای مخلوطی از نودل شیشه ای، گوشت گاو نازک برش شده، سیر،دانه های کنجد، کیک ماهی و سبزیجات. نودل ها خیلی خامه ای و خوشمزه هستند. Bulgogi در لغت به زبان کره ای به معنای گوشت آتش است. با گوشت ترشی شده، به طور کلی گوشت گاو درست می شود. اگر در یک رستوران کره ای غذا می خورید، گوشت و سبزیجات درست سر میز توسط شما کبابی می شود. وقتی همه چیز پخته شد، آن را در یک برگ بزرگ رومی قرار می دهید، آن را مانند یک بوریتو حلقه می کنید و می خورید. کاهوی خنک و تازه تضاد کاملی با گوشت گرم و تند است.

اگر بچه های من فکر می کردند اجوماها عجیب هستند، زنان فکر می کردند من از سیاره دیگری آمده ام. سه شنبه ساعت 1:30 بعد از ظهر بود. شلوار گرمکن و تی شرت پاره پوشیدم. چرا سر کار نبودم؟ نگاه های گیج آنها به نظر زمزمه می کرد. چرا کت و شلوار نپوشیدم؟

«امروز کار نمی کنی؟» یومی پرسید.

"من بعدازظهر را تعطیل کردم."

"شغل شما چیست؟"

«من یک پروفسور هستم. ادبیات انگلیسی."

"اوه، می بینم." او برای برخی دیگر ترجمه کرد. «اگر بخواهید ممکن است بعدازظهر را تعطیل کنید؟»

"ساعت اداری بود…می توانم دوباره برنامه ریزی کنم."

آنها به من نگاه می کردند که انگار من یک تنبل هستم که به اندازه کافی سخت کار نمی کنم یا به اندازه کافی خوب لباس نمی پوشم. منظورم این بود که درست بود، اما آنها این را نمی دانستند.

گفتم: «و من واقعاً می خواهم یاد بگیرم که چگونه غذای کره ای درست کنم.»

"شما اینجا خواهید بود؟"

مائورا گفت: «من دوست ندارم آشپزی کنم.»

ابروهای کج آجوماس، نگاه‌های مشکوک و زمزمه‌ها به من گفت که آنها فکر می‌کردند این عجیب است و نه به روشی جالب و عجیب. مرد باید در اوقات فراغت خود گلف بازی کند یا با همکارانش زیاد مشروب بنوشد. نه آشپزی این مال زنانه بودکار.

به مائورا نگاه کردم که لبخند می زد و از این که گروه کوچکی از زنان کره ای به وضوح فکر می کردند من یک فرد احمق هستم و احتمالاً یک مرد واقعی نیستم لذت می بردم. اخم من برای او بسیار سرگرم کننده بود. برای من آنقدرها سرگرم کننده نبود.

"در چه دانشگاهی تدریس می کنید؟" یک زن پرسید.

اسم را به او گفتم. این مدرسه دولتی برای دختران اماراتی بود. این دانشگاه در دبی شهرت مناسبی داشت. نباید می‌بود، اما شد.

"آه، خیلی خوب، خیلی خوب."

زن لبخند زد. همه آنها انجام دادند. شاید من آنقدرها هم آدم بدی نبودم، آنها فکر می کردند.

Maura پرسید که آیا کسی قهوه می‌خواهد، که آنها مودبانه رد کردند. آجوما شروع به باز کردن بسته‌های غذا و خرد کردن سبزیجات بیشتری کرد.

مثل یک احمق ایستادم و آرزو می کردم که یک تی شرت جدیدتر و شلوار گرمکن "خوب" خود را بپوشم. "چگونه می توانم کمک کنم؟"

زنان لبخند زدند و دستان مؤدبانه ای جلوی دهانشان بود تا خنده را مهار کنند.

"شما نیازی به کمک ندارید."

"اما من می خواهم."

یومی، رئیس آجوما، تقریباً نامحسوس آهی کشید. "شما می توانید کاهو را بشویید."

"باشه، عالی. من درست به آن عمل خواهم کرد."

"اما مراقب باشید. برگها را پاره نکنید."

"و حتما از آب سرد استفاده کنید!" کسی صدا زد "از آب گرم استفاده نکنید!"

چند زن قهقهه زدند. نگاه‌های پنهانی به من می‌دزدیدند اما به همان سرعت چشم‌هایشان را منحرف می‌کردند. واضح است که من شبیه احمقی به نظر می‌رسیدم که کاهو را با آب گرم می‌شستم و آن را سست و بی‌جان می‌کردم. اما این کاملاً ناعادلانه بود. من فقط این کار را چند تا انجام داده بودمده ها بار، و از آخرین قسمت هفته ها گذشته است.

به زودی، آجوماها در کنار اجاق گاز، روغن حرارتی، کباب کردن گوشت و سبزیجات، چمباتمه زدند و نودل های شیشه ای را هم زدند.

من آشپزی آنها را تماشا کردم و چند سوال پرسیدم. داشتم یاد می گرفتم.

وقتی غذا آماده شد، بچه ها دوان دوان از اتاق خواب آمدند. قدیمی ترین آجوما برای همه بشقاب درست کرد. یک پیش بند گلدار می پوشید و خودش چیزی نمی خورد.

بچه ها دور میز ناهارخوری نشستند. بقیه با بشقاب روی زانو در اتاق نشیمن جمع شدیم. زنان سعی کردند لبخند نزنند در حالی که من با چاپستیک ها و رشته های لیز لیوانی که از روغن می چکیدم دست و پنجه نرم می کردم.

"این خیلی خوب است" مائورا گفت.

اجوماس تعظیم کرد و لبخند زد و تعریف را رد کرد.

"Oishi desu yo!" گفتم. توتمو اویشی! به شما می گویم این طعم بسیار خوبی دارد. خیلی خوبه واقعا!

زنها با ابروهای کج به من خیره شدند. آنها به یکدیگر نگاه کردند و شانه بالا انداختند.

رو به همسرم کردم که می خندید. «خوب است. حق با شماست. اما شما ژاپنی صحبت می کنید.»

"اوه، متاسفم." به زنها نگاه کردم. "این عالی است. خیلی ممنون."

یومی گفت «لذت از آن ماست.»

غذامون تموم شد. بعدش همسرم قهوه درست کرد و کمی با هم صحبت کردیم. به نظر می‌رسید که زن‌ها راحت شدند و من را پذیرفتند. من خیلی بد نبودم، با اینکه تنبل بودم و لباس وحشتناکی می پوشیدم. یا شاید آنها در تمام مدت به من نخندیده بودند، فکر کردم. شاید من فقط پارانوئید بودم. آنها به من و حتی با من نمی خندیدند. از خجالت می خندیدند وناهنجاری، مانند نحوه ریختن غذا و قطره چکان در چانه ام وقتی در اطراف افراد جدید هستم.

«اندرو خوشحال می شود که برای شما غذا درست کند.» ماورا گفت.

"آه، آره…" به او نگاه کردم. ممنون که به من داوطلب شدی "البته. من دوست دارم."

"او می تواند ایتالیایی، تگزاسی، هندی…"

اجوما برگزار شد.

"آیا می توانید غذای فرانسوی تهیه کنید؟" یومی پرسید.

«مطمئنا. چه چیزی را دوست دارید؟ Coq au vin، گوشت گاو بورگینیون، سوپ پیاز؟»

«همه چیز خیلی خوب به نظر می رسد. هرچه بسازید قابل قبول خواهد بود.»

قابل قبول است؟ این تقریباً در محدوده من بود. عالی. هفته آینده چطور؟»

«بله، هفته آینده. این یک طرح است.»

یک روز و زمانی را تعیین کردیم.

انگلیسی آنها به شدت لهجه داشت و کره ای ما وجود نداشت، اما زبان غذا جهانی است. کمی احساس بدی داشتیم انگار فریبشان داده بودیم که برایمان شام بخرند و برایمان بپزند، اما بعد از اینکه طعم غذا را چشیدم و باقی مانده غذاها را برای چند روز بعد خوردم، دیگر احساس بدی نداشتم.

توصیه شده: