2024 نویسنده: Cyrus Reynolds | [email protected]. آخرین اصلاح شده: 2024-02-07 19:04
خودم را دیدم که در گوشه خیابان خاکستری و ژولیده ایستاده ام. من گم نشده بودم، اما در عین حال، به نظر نمی رسید که در جای درستی هستم.
چند شب قبل، یکی از همکاران این مکان را توصیه کرده بود. اسمی نداشت، لااقل که او نمی دانست. من به سختی نام همکارم را می دانستم. او دزدی، ساکت و کمی عجیب بود.
شاید نباید توصیه او را می پذیرفتم. این همان چیزی بود که فکر می کردم، در امتداد خیابانی آرام و جذاب قدم می زدم. نه ماشین بود، نه دوچرخه، نه عابر پیاده. پیاده رو ترک خورده، ناهموار، میدان های گم شده بود. یک فروچاله در جاده وجود داشت، نیزه های میلگرد دور ریخته شده، شن های سست. زمین های مجاور به جز درختان انگور مرده، ساختمان های بدون پنجره، علف های هرز و قلوه سنگ رها شدند. گونی های کرفس سیاه از دور مزارع سیر را پوشانده بودند. آسمان سیاه می شد - هر لحظه باران می بارید.
این یک منطقه تجاری یا مسکونی نبود. دقیقاً صنعتی نبود، اگرچه چند انبار وجود داشت. من کاملاً مطمئن بودم که مختصات من نمی تواند در یک کتاب راهنما قرار گیرد. شاید حتی با جی پی اس هم نباشه. ترانسفورماتورها، دکل های برق، و خطوط برق در بالای سر خود ظاهر شدند.
دو ساختمان وجود داشت، بلوک های بتنی یکسان. یکی با یک قفل و زنجیر که از درب ورودی عبور کرده بود محکم شده بودمانند باندولیرها دیگری رنگ مشکی ارزانی روی شیشهها داشت، که بالای آن دو برگردان نقرهای وجود داشت، شبحهایی از زنان برهنه، مانند آنچه روی فلاپهای گلی 18 چرخ میبینید. باشگاه استریپ؟ روسپی خانه؟ هیچ نشانی وجود نداشت. نه اینکه مهم باشد من دو ماه در کره بودم اما نمی توانستم کره ای صحبت کنم یا حتی یک شخصیت هانگول را بخوانم.
من در Songtan زندگی می کردم و در پایگاه های نظامی ایالات متحده ادبیات انگلیسی تدریس می کردم. بنا به دلایلی، یک کلاس هشت ساعته شنبه در پوسان، 200 مایلی دورتر، به من داده بودند. برای رسیدن به آنجا مجبور شدم با اتوبوس ساعت 4:30 صبح از سونگتان به سئول بروم و سپس به پوسان پرواز کنم. اگر همه چیز خوب پیش برود، سه دقیقه وقت دارم.
وقتی چند ساعت زودتر رسیدم، هیچ دانشآموزی در کلاس نبود. 20 دقیقه صبر کردم. افسر آموزشی پایگاه از آنجا گذشت و مرا دید. "اوه، آره. وقتی هفته گذشته به شما ایمیل زدم؟ تاریخ اشتباهی به شما دادم." کل این ترتیب نمی توانست کمتر کارآمد، کمتر منطقی، پیچیده تر و بیهوده باشد، اما این زندگی در دانشگاه است.
از جنبه مثبت، من زمان بیشتری برای ردیابی رستوران داشتم. نقشه تقریباً ناخوانا را که همکارم روی یک دستمال کاغذی نوشته بود را دوباره بررسی کردم. برهنه برهنه بود یا نه، من در مکان مناسبی بودم - به گفته یک همکار عجیب و غریب، که از نظر نقشه کشی به چالش کشیده شده بود. این باید مکان بود. اما همچنین، این مکان نمی تواند باشد.
به ساختمان نزدیک شدم، نفس عمیقی کشیدم و در را باز کردم.
در داخل، زنی با لباس گرمکن نارنجی روی یک چهارپایه چوبی نشسته بود. او 80 ساله بود، شاید بزرگتر. کمی تعظیم کردم. "آنیونگ هاسیو." سلام.یکی از چهار عبارت کره ای که می دانستم. "چرا عکس های برهنه در بیرون وجود دارد؟" یکی از آنها نبود.
"Anyeong." زن خندید و پایش را روی زمین کوبید. نمی دانستم چه چیزی خیلی خنده دار است. او ایستاد، با دمپایی اتاق خواب میکی موس به سمت من چرخید، بازویم را گرفت، مرا به سمت میز برد. خیلی شبیه میز آپارتمان من بود. در واقع، کل مکان به طرز قابل توجهی شبیه یک خانه شخصی به نظر می رسید.
اوه نه. من در خانه کسی بودم. اینجا رستوران نبود من کارهای احمقانه زیادی در زندگی ام انجام داده بودم، اما این قطعاً در پنج زمان برتر برای ترک بود. بدنم را به سمت در چرخاندم، اما زن شانه هایم را گرفت و مرا روی صندلی هل داد. او مانند یک پیرمرد 70 ساله قدرت باورنکردنی داشت.
زن به داخل آشپزخانه رفت؟ یا اتاق خوابش بود؟ بدون توجه به این، او با پیش بند بیرون آمد. روبروی من ایستاد و دستش را روی باسنش گذاشت. زمان سفارش ناهار بود، اما منویی وجود نداشت.
"اوه…"
او اخم کرد، خیره شد، به من خیره شد.
"من…"
او صدای غیرکلامی گلویی در آورد.
"کیمچی؟" گفتم.
او به من نگاه کرد که انگار من ضعیف هستم. اینجا کره بود همه چیز با کیمچی آمد.
"Bee-bim-bop?"
"نه، نه." بله بله. زن سرش را تکان داد و لبخند زد زیرا با موفقیت نام یک غذا را گذاشته بودم. تنها غذایی که در حال حاضر میتوانستم به آن فکر کنم، شاید به این دلیل که شبیه یک نوع جاز به نظر میرسید.
این کافی بود؟ آیا باید بیشتر سفارش بدهم؟ "و… گوشت خوک؟ گوشت خوک."
"گوشت خوک؟" او بودگیج شده.
"Pok." گفتم.
"آه، پوک. ن، ن." سیلی به پشتم زد و دوباره خندید. آیا او مرا مسخره می کرد؟
پوک این بود که کره ای ها گوشت خوک را می گفتند. با تلفظ اشتباه کلمه، ظاهراً آن را درست گفتم.
هنگامی که زن به سمت اتاق پشتی پرت می شد، کودک نوپایی در مکیدن انگشت شستش تکان می خورد. او درست به سمت من رفت و ژاکتم را کشید.
گفتم "Anyeong-haseyo," من گفتم.
او شروع به مکیدن انگشت شست دیگر کرد و با دلهره به من نگاه کرد.
یک زن میانسال خشن با شلوار جین و ژاکت گشاد با عجله آمد و یک قوری و یک فنجان کوچک گذاشت. دستم را به سمت دستگیره بردم. آه! یک سوختگی جدی.
"داغ." او اکنون لبخندی زد و جای پیرزن را روی چهارپایه چوبی گرفت.بعد از چند دقیقه، دستمالی را دور دسته قوری پیچیدم و یک فنجان بخار برای خودم ریختم. برای نوشیدن خیلی داغ است. کودک نوپا به خیره شدن ادامه داد.
فریاد از پشت سر آمد. زن میانسال به بیرون رفت و چند لحظه بعد با بشقاب های پیش غذای کوچک بنچان برگشت. ترشی کلم با رب فلفل تند. دونگچیمی، آب نمک سفید با سبزیجات. خیار شکم پر. ترشی جلبک دریایی. برخی از غذاها "کیمچی" بودند، برخی نه. آن موقع من تفاوت را نمی دانستم. اسفناج پخته شده با سیر و سس سویا. قارچ سرخ شده. Pajeon: پنکیک نازک خوشمزه با پیازچه. Gamjajeon، که سیب زمینی سرخ شده با هویج، پیاز، فلفل چیلی و سس غوطه ور کردن سرکه سویا است. این به راحتی بهترین سیب زمینی است که تا به حال چشیده ام.
سعی کردم خودم را نگه دارماز wolfing در کل گسترش زیرا هنوز دو دوره باقی مانده بود، و بخش های کره ای سخاوتمندانه است. به علاوه سخاوتمندانه. همین قدر می دانستم. مشکل تشنگی بود و جوشاندن چای راه حل آن نبود. من آب می خواستم اما کلمه آن را نمی دانستم.
"اوه، ببخشید." من این را با گرم ترین و احتمالا احمقانه ترین لبخندم علامت زدم.
زن میانسال گرما را پس نداد. "اوه؟"
"آیا می توانم…maekju؟ Juseyo."
سرش را تکان داد و روی شانه اش فریاد زد.
آبجو؟ لطفا. گرامر اشتباه بود یا وجود نداشت، اما واژگان ناب من کافی بود. به سختی.
دختری نوجوان از جایی که شاید آشپزخانه بود - اما احتمالاً هنوز هم اتاق خواب بود؟ - به تلفن خود خیره شد. شاید او بزرگتر بود، در اوایل 20 سالگی. او Uggs، ژاکت اردک دونالد، و شلوارک جین پوشید.
به نظر می رسید زن میانسال با نوجوان دعوا می کرد. برای نوشیدن آبجو خیلی زود بود؟ 11:15 صبح شاید. آیا به آنها توهین کرده بودم؟
دختر نگاهش را از تلفن خود دور نکرد بلکه بالای سرش را به سمت من گرفت.
"Maekju juseyo?" دوباره پرسیدم.
تقریباً نامحسوس خم شد و از در بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد، او با یک کیسه پلاستیکی و سه بطری 25 اونسی OB، لاگر کره ای مورد علاقه من، بازگشت. ساده، با طراوت، تمیز. یک آبجو آسیایی معمولی و عالی که هیچ چیز پیچیده یا گریپ فروت نیست. هر چند نمی توانستم 75 اونس بنوشم. کلاس داشتم که درس نمی دادم. من به یک چرت نیاز داشتم، و جایی برای چرت زدن وجود نداشت.
اولین را باز کردمآبجو در حالی که کودک نوپا با بند کفش من بازی می کرد. او ناز بود، اما نگاه بی امان او ناراحت کننده بود. چند دقیقه بعد، پیرزن و دختر ناهار من را آوردند.
"کامساهمنیدا!" من از آنها تشکر کردم. آنها با یک عبارت کره ای پاسخ دادند که من نمی دانستم. یا "خوش آمدی" بود یا شاید "عجله کن و از آشپزخانه ما برو بیرون."
گوشت خوک یک کتلت نان بود، شیرین و خشک، با سس قهوه ای. تقریباً مشابه تونکاتسوی ژاپنی است. bibimbap یک موضوع متفاوت بود. خوشمزه و منحصر به فرد، در یک کاسه چوبی به قطر یک کلاهک سرو می شود.
یک غذای کلاسیک کرهای، بیبیباپ است که به طور سنتی شب قبل از سال نو قمری، زمان تجدید، خورده میشود. این نام در لغت به معنای "برنج و کلی چیزهای دیگر" است. این غذا با گرفتن تمام باقیمانده غذا، مخلوط کردن آنها با برنج و یک غذای مقوی آماده می شود.
به نظر می رسید که بی بی باپ به من خیره شده بود - دو تخم مرغ آفتابی در بالای آن قرار داشتند. داخل این کاسه غذای کوچک زیادی وجود داشت. برخی از عناصر، مانند جلبک دریایی ترشی، به وضوح بانچانی بودند که تغییر کاربری داده بودند، که بیبیباپ کلاسیک است. همچنین برنج، گوشت گاو ریز خرد شده، جوانه لوبیا، هویج خرد شده، سس سویا، سرکه، روغن کنجد، توفو، کلم، گوچوجانگ (رب فلفل قرمز)، قارچ شیتاکه، دانههای کنجد، شکر قهوهای، و جریب سیر تازه وجود داشت. برنج ته کاسه نشست. گوشت گاو، سبزیجات و هر چیز دیگری در گوشه مرتب خودش جمع شده بود. قبل از غذا خوردن، همه چیز را خودتان با هم مخلوط می کنید - به نوعی داستان ماجراجویی را خودتان انتخاب کنید.
در حالی کهاز میان غارهای بزرگ کاسه ام گذر کردم، پیرزن چهارپایه اش را در اتاق کشید و پشت سرم نشست. در ابتدا این موضوع را آزاردهنده دیدم، اما بعد از مدتی، به طرز عجیبی آرامش بخش و محبت آمیز بود. با هر اینچ بیبیباپ که میکشیدم، هر حلزون آبجو، زن لبخند میزد، خندید و دستی به پشتم زد. نوه اش، اگر این بود، دستی به زانوی من زد و جیغ زد. غذا را طوری شخم زدم که انگار چند روزی بود که غذا نخورده بودم، با عصبانیت و با عصبانیت تا آنجا که میتوانستم چاپستیکها را با مهارت کار میکردم.
غذا را تمام نکردم اما در مقطعی صرفاً از خوردن دست کشیدم. زن میانسال برگشت و با تندی با پیرزن صحبت کرد. آنها به من اشاره کردند، غر زدند، حرکاتی انجام دادند که نمی توانستم آن ها را تفسیر کنم. تعظیم کردم و ورزشکارانه تمرین کردم و به انگلیسی توضیح دادم که غذا چقدر عالی بوده است.
آنها چکی به من ندادند، بنابراین من 20000 وون در حدود 16 دلار روی میز گذاشتم. پیرزن آمد، چند اسکناس بزرگ برداشت و تعظیم کرد. "ممنونم. خیلی."
این یک رستوران بود؟ من هرگز نمی دانم. زن نگفت «دوباره بیا» یا یک نعناع بعد از شام به من نداد، بنابراین حدس میزنم اینطور نبود. چیزی که میدانم این است که خانوادهام خیلی دور بودند، و برای مدت کوتاهی، این زنان به من احساس میکردند که بخشی از خانواده آنها هستم.
توصیه شده:
۱۰ بهترین رستورانی که در مارتینیک باید امتحان کنید
بازدیدکنندگان مارتینیک غذاهای پر جنب و جوش با تأثیرات فرانسوی و کریول پیدا می کنند. در اینجا 10 بهترین رستوران مارتینیک آورده شده است
۱۰ بهترین رستورانی که باید در سیاتل امتحان کنید
از این فهرست ۱۰ تا از بهترین رستوران های سیاتل استفاده کنید تا همه چیز را از غذای ارزان تا غذای خوب، از تاکوی خیابانی گرفته تا غذاهای دریایی با آبکاری زیبا پیدا کنید
۱۱ بهترین رستورانی که برای کریسمس در پاریس باز می شوند
امیدوارید یک غذای ویژه تعطیلات یا کریسمس را در رستورانی در پاریس رزرو کنید؟ با لیست مفید ما از رستوران هایی که برای شب کریسمس و روز کریسمس باز هستند، مشورت کنید
5 رستورانی که در کوندادو، سان خوان باید امتحان کنید
در کوندادو، محله سان خوان که بهخاطر بوتیکهای مجلل، هتلهای استراحتگاه، و غذاخوریهای خوبش معروف است، پنج رستوران را که ارزش دیدن دارند، کشف کنید. [با نقشه]
4 رستورانی که ارزش بازدید در مونتهورده، کاستاریکا را دارد
اگر قصد بازدید از این رستوران ها را دارید، این رستوران ها را در لیست خود قرار دهید. کرپ ها، شیرینی ها و دیگر غذاهای سنتی کاستاریکا را امتحان کنید (با نقشه)